از راه به منزگاه

از راه به منزگاه

زندگی رو خالص و پذیرا پیدا کنم.

آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه سری کوچه های پرت و پر از درخت هست که توی خواب هام گاهی میبینم. کوچه هایی که به سراشیبی میرسه و دوباره بالا میره. توی نقطه ای از شهرِ که از ارتفاع دیدی به باقی قسمت ها داره. توی خوابم زیاد از این کوچه ها گذاشتم. قشنگیش اینجاست مکان همون مکانه و مشترکه، اما رویاهای من متفاوتن. دیشب توی همون کوچه ها بودم. انگار از پیش مامان داشتم برمیگشتم، یا میرفتم؟ نمیدونم. هوا رو به تاریکی بود و چراغ ها دونه دونه در حال روشن شدن. ترس مبهمی زیر پوستم بود. انگار میدونستم نیرویی درونم بیدار شده و حالا باید باهاش رو به رو شم، و منِ که خودمو میشناسم، از گرد و خاک اون رستاخیز که هنوز از دور مشخص بود و به من نرسیده بود، ترسیده بودم. برای فرونشوندن ترس و آتش درونم، توی یکی از کوچه های سراشیبی شروع کردن به دویدن. دویدم، دویدم، بدنم حس سبکی داشت. درد و حرکت ِپاها رو حس نمیکردم. فقط با ریتم هماهنگِ حرکت آونگی دست ها در کنار بدنم و جلو عقب رفتن پاها، کوچه ها رو رد میکردم. از کنا کوچه ها و آدما میگذشتم. حساب دویدنم از دستم در رفته بود. شب شد، و دوباره روز. من دور حلقه ای که مدام توی اون کوچه ها طی میشد، فصل ها رو، زمان رو، و خودم رو دویدم ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۴:۱۲
محیا

اینکه درست تو این روزها و تو این برهه ی زندگیم، ناگهان تو یکی از شبای سخت کشیک که شونزده ساعت سرپا بین اورژانس و بخش دویدم، دچار هموروئید ترومبوزه بشم، یکی از عجیب ترین و با‌معناترین اتفاقاتی بود که میتونست بیفته. انگار که همین جا جاش بود؛

- وقتی با حال مستاصل رفتم پیش استادمون، خانم دکتر ک. جراح، و اون بعد از معاینه با منطق محکمی گفت که باید اورژانسی تا یه ساعت دیگه عمل شم، تازه فهمیدم در جایگاه یه بیمار شنیدن اینکه باید یه عمل تهاجمی روی بدنت انجام شه، که اگه نتونی درست تصمیم بگیری پزشک رو به روت می ایسته و خیلی قاطع میگه که باید هرچی زودتر اقدام کنی، میتونی ام اینکارو نکنی اما بدتر میشه و اون نظرش اینه که راه دیگه ای نیست، یعنی چی. فهمیدم وقتی بیمارها جلوی چشمات گیج میشن و سوال های تکراری رو چند بار میپرسن بخاطر این نیست که نمیدونن یا نمیفهمن، خیلی خوب میفهمن. اونا فقط بدنشون رو دوس دارن، مریضیشون رو نمیتونن باور کنن، نقص و ضعف رو نمیتونن قبول کنن که ببینن، و خیلی ساده از این همه مواجهه ی مستقیم و الزام ِتصمیم گیری قاطعانه نسبت به داشته ای که عزیزترین بخش زندگیشونه (بدن)، «میترسن». چرا، چرا تاحالا ترسُ تو صورتشون ندیده بودم؟ چطور انقدر در نقش روپوش سفید پوشی که انگار همیشه اون طرف میز و استیشن نشسته غرق شده بودم که نتونستم همچین حالت انسانی ای رو بفهمم؟ چرا انقدر دیر لمس کردم؟


- یه سری خورده حساب هایی با حضرت ارحم الراحمین داشتم که داریم با هم صاف میکنیم.

- مامان، فقط مامان. تمام لحظه هایی که مامان از درد دستشو گرفته و داره آروم بی صدا درد میکشه و دستشو میماله و من گاهی جلوش وایسادم و گفتم مامان میدونم درد داری ولی بخند و تو دلم فکر کردم که چرا سخت میگیره یکم خودش کمک کنه ... همه ی اینا از جلوی چشمم گذشت. وقتی کسی درد داره، وقتی عضویش ناراحته و تو آسیبه، روی نگاه آدم به تمام چیزها یه پرده ی غبارآلودی افتاده. فقط باید تجربه کنی تا جنس غبار رو درک کنی. من امروز یک دهم از مامان رو، از درد مامان، تمام اتاق عمل رفتن ها و ترس های پنهانیش که هیچ وقت به ما نشون نداده رو چشیدم. مزه تلخ ..


- نشونه ای از بدنم. از درون ِسلولام. بازتابی از رفتار من باهاشون. از سلول های آنالم عذر خواستم. بهشون گفتم که حق دارن. مدت طولانیه که نادیده شون گرفتم. انقدر غرق اطراف بودم، انقدر بدنمو مثل یه روبات فرض کردم که دیگه خیلی وقته به هیچ کجاش تک تک سر نمیزنم. به تمام اون بن بست ها و پیچ های بدنم. بین سلولام. درکی از حالاتشون ندارم. زبانشونو بلد نیستم. انقدر بلد نیستم که گذاشتم یکی از کشورام به شورش بیفته و حالا نماینده فرستادم تا ببینم اصلا زمینی ان یا مریخی! حالام پلیس های ضدشورشُ فرستادم تا قلع و قمشون کنم! بابا یکم آروم تر. شاید حرف حساب داشته باشن! به همشون گفتم ممنونم که تا اینجا تحمل کردن. از این به بعد باید هشیارتر باشم. بدن، خیلی ارزشمنده. این اعضاء فروتن و پرکارِ همیشه در خدمت.


همچنان دریافتی ها ادامه داره ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۲
محیا
از اولین روزی که شروع کردم به نوشتن تقریبا هفت سال میگذره. هفت سالی که هر لحظه با بلوغ و رشد همراه بوده. با اینکه تو همه ی این هفت سال (که مصادف بود با عبورم از دنیای نوجوونی و وارد شدنم به بزرگسالی و تمام چالش هاش)، به لحظه لحظه های این رشد هشیار نبودم، اما وقتی با فواصل کوتاه می ایستم و به پشت سر نگاه میکنم میبینم حقا و حقیقتا که تمام موجودات تو این دنیا به سمت کمال و رشد در حال حرکتن. این «حرکت» تو ذره ذره ی عالم هست و چه خدای حیرت انگیزی داریم که اینطور با قوانینش، جهانُ کامل و پویا کرده.

به توصیه ی «شریک» دارم این وبلاگ رو شروع میکنم.
جایی که توش ساده و صمیمی فقط بتونم هرچی تو ذهنم میگذره رو پیاده کنم. درواقع پیشنهادش از اونجا شروع شد که داشتم از یکی از مریض ها برای شریک تعریف میکردم که گفت چرا اینا رو با بقیه تقسیم نمیکنی؟ اینا تجاربی ان که میتونه به درد آدمای دیگه هم بخوره. من از این گفتم که چطور درگیر اون ایده آلگرایی در نوشتن هستم. از اینکه هم دلم میخواهد به زیبایی ادبی نوشته بها بدم و هم گزارش وقایع زندگیم رو داشته باشم. اما خیلی وقت ها طی این مسیر، یکی فدای اون یکی میشه. نتیجتا مطلب ممکنه حیف بشه و هیچ وقت بازگو نشه. میدونم بالاخره جایی هست که هردو چیزی که در نظر من مهمن تو نوشتن، به نقطه ی مشترکی برسن. شاید من نیاز دارم مهارت بیشتری بدست بیارم تا به اون نقطه برسم و این هم، با مدام نوشتن و نوشتن اتفاق میفته.

و حالا،
من اینجام.
دانشجوی سال آخر پزشکی هستم.
از اونجایی که هفائستوس انرژی غالب شخصیت منه، همیشه با خودم میگفتم آدمای دیگه ای هستن که دارن از تجربیات دانشجوییشون مینویسن و خب چه فرقی میکنه که منم وارد این حیطه بشم یا نه. ولی همونطور که دارم کم کم هفائستوس رو تو خودم تعدیل میکنم و به حس ارزشمندی از دیدهای مختلف میرسم، الان مطمئنم که هرچند نفر تو عالم هم که باشن و کار یکسانی انجام بدن، باز در انتها نتیجه متفاوته و این دلیل نمیشه که اون کارُ به این بهانه شروع نکنیم. انجام دادن کارها تو دست ِهرکس، مثل غذا پختن و دست پخت های مختلف میمونه. هرکس یه طعم و رنگ و دستی داره. یه افزودنی های خاص داره که غذاشو طعمِ مال خودش میکنه. بنابراین میخوام از امروز بنویسم چیزها رو بنویسم. تا هنوز سلامتی و حیات هست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۷ ، ۱۹:۵۶
محیا