بسه دیگه خب!
پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ
دلم تغییر میخواد. یه تغییر بزرگ که بتونه از خاکستری که الانم، یه سیمرغ باوقار و زّرین درحال پرواز بیرون بکشه.
واسه همین میخوام بیام اینجا. میخوام اینجا برام شروع بشه با اولین قدم های دوبارهم برای ساختن زندگی، شاد بودن، کاری کردن، حسرت نخوردن و لذّت بردن.
واسه همین میخوام بیام اینجا. میخوام اینجا برام شروع بشه با اولین قدم های دوبارهم برای ساختن زندگی، شاد بودن، کاری کردن، حسرت نخوردن و لذّت بردن.
چند وقتی که مثل بیشتر آدمای دیگه، تو دنیای پیشرو، با راهبریِ غرایز و لذّات زندگی کردم، حقیقتا خمودهم کرد. حالا میتونم بفهمم که چطور اونا واقعا از زندگی هیچی نمیفهمن. چطور نور برای راه یافتن در تاریکی، معنای هدایت پیدا میکنه. و هر آدمی چقدر میتونه احمق باشه که بخواد اینو از خودش دریغ کنه، اونم تنها با اراده ای سست برای «نه» گفتن به هرچی مرتبط با گمشدن در تاریکی، و پذیرفتن شیرینیِ روشنایی و هدایت شدن توسطِ اون.
زمین و زمانم که زیر و رو بشه، دیگر «من» نامی، در این گیتی به دنیا نخواهد اومد که بتونه از روزهای 23 سالگیش استفاده کنم، خوب و قشنگم استفاده کنه. پس معطّل چی ام؟
ما هیچ، الهی همه تو .
زمین و زمانم که زیر و رو بشه، دیگر «من» نامی، در این گیتی به دنیا نخواهد اومد که بتونه از روزهای 23 سالگیش استفاده کنم، خوب و قشنگم استفاده کنه. پس معطّل چی ام؟
ما هیچ، الهی همه تو .
۹۴/۱۲/۱۳